۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

واحدهای عمومی در دانشگاه های ایران


ككتل مولوتف سازی

شكستن شيشه

آتش زدن پرچم ها

بالا رفتن از ديوار سفارتخانه ها (واحد تربیت بدنی)

نعره زدن

تخريب حفاظ آهني پنجره ها
و

حذف درس زبان انگلیسی

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

تفکیک جنسیتی در مجلس !


ما خواهان تفکیک جنسیتی در مجلس شورای اسلامی هستیم !!!
وقتی از مهد کودک تا دانشگاه تفکیک جنسیتی صورت میگیره پس چرا این اتفاق تو مجلس صورت نگیره ؟!
تا بسوزد چشم کسانی که میخواهند زن و مرد تو مجلس با هم باشن!!!
ما شهید ندادیم که تو مجلس بی ناموسی باشه !!!

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

لیاقت آزادی


باعث تأسفِ که تو جامعه ی که با کلاسیش اینه که انگلیسی حرف بزنی، اصطلاح انگلیسی به کارببری!!!
دخترش با هرزگی، سیگار، مواد، خفن با کلاس می شن!!!
پسر هاشم با پول ماشین (پدر) آدم بشن، هر چقدرم بی ناموس بازی در بیارن با دخترای مردم،خفن ترن!!!
باعث تأسفِ که تو جامعه ای که اگر اس ام اس فارسی بدی به کسی بهت می گن امل، اما همون مردم دم از ایرانی بودن، آریایی بودن می زنن!!!!باعث تأسفِ که تو جامعه ای که معیاره بعضی ادم هاش، پول، محل زندگی طرفه نه ادب و شعور طرف!
کلاً 
باعث تأسفِ که تو جامعه ای که دعا هر روز شون این که اسراییل حمله کنه، اما خودش واسه تغییر و پیشرفت مملکتشون کاری نمی کنن!!!
ملت جوگیر منم، شمایی!!! پس هرچی سرمون بیاد حقمونه!!!

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

آخرین خداحافظی پدر و دخترش !

امروز دز یکی از صفحات فیسبوک یک عکس توجه من رو به خودش جلب کرد، طوری که اشک از چشمام جاری شد...

عکسی با هزاران سخن ،
آخرین خداحافظی پدر و دخترش























از صحت و سوق دو عکس اطلاع دقیقی ندارم ولی واقعیتی تلخ و غیرقابل انکار در سرزمین ایرانمان........

کتاب !


تو کتاب خوندم سيگار بده ديگه سيگار نکشيدم، تو کتاب خوندم شراب حرومه ديگه شراب نخوردم، توکتاب خوندم رفيق بده ديگه کتاب نخوندم...

آنکه می تواند انجام می دهد


روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!


آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند

به کجا ؟!


روي آلت هستي نشسته ايم و هنوز مي انديشيم كه علم بهتر است يا ثروت , صداقت بهتر است يا بكارت............
و هنوز نمي دانيم فرق درد و لذت را, فرق عشق و شهوت را , فرق پرستش و بع بع كردن را وهمه تلاشها بيهوده است
ما تا از فرقمان بيرون نكشند هيچ فرقي را نخواهيم کرد !

جنتی و ناصرالدین شاه

جناب حجت الاسلام والمسلمین ناصرالدین شاه کنار جنتی در سفر به انگلستان


منبع عکس : کتاب راز جاودانگی نوشته ی جنتی ، دقیقا" وسطای کتاب



فاحشه!


سلام فاحشه! هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم. شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام ! راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است! مگر هردو از یک تن نیست؟ بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین. تنها برای خودم (فریدون فرخزاد)

باورش دشوار است اما حقيقت دارد. حقيقت دارد اين خبر كه خبر نيست زهر كشنده است.
وقتي در وزارت كشور، حسين علي زاهدي پور كارشناس ارشد جامعه شناسي و عضو كارگروه زنان و دختران آسيب ديده و در معرض آسيب در همايش اسلام و آسيب هاي اجتماعي مي گفت 11 درصد فاحشه هاي تهران با اجازه همسرانشان تن فروشي مي كنند، مصيبت بود كه گلو ي حضار را گرفته بود و خفه شان مي كرد.
وقتي از زبان سيدكاظم رسول زاده طباطبايي مدير گروه روانشناسي دانشگاه تربيت مدرس و رئيس كارگروه زنان و دختران آسيب ديده و در معرض آسيب مي شنيدم سن فاحشگي از 30 سال در دهه 60 و 70 به 15 سال رسيده دلم مي خواست يكي بخواباند توي گوشم و بگويد بلند شو فلاني كابوس ديده اي، صدقه بده دفع بلا بشه."
برگرفته از سایت ایرانیان انگلستان

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

بیست و یکم آبان زادروز نیما یوشیج فرخنده باد

علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج درسال 1276 در روستای یوش مازندران زاده شد ، پدرش ابراهیم خان نوری از راه کشاورزی و گله داری روزگار می گذراند . نیما خواندن و نوشتن را در روستا آموخت و در دوازده سالگی پس از کوچ خانواده به تهران ، در دبیرستان سن لویی که یک موسسه متعلق به هیئت کاتولیک رمی بود به تحصیل پرداخت ، او خود از این دوران به خوشی یاد نمی کند .

آشنایی او با استاد نظام وفا که خود ازشاعران کهن گرا بود ، مربوط به همین دوره می شود . این آشنایی و تشویق های وفا در جذب او به میدان ادبیات بی تاثیر نبود . نیما یوشیج در ابتدا ، به شیوه کهن شعر می سرود و اکثر آثارش به سبک خراسانی بود . اشعار نخستین او از همان ابتدا از مضامین نو و تخیلات شاعرانه بهره بسیاری داشت .

آشنایی نیما با زبان فرانسه ، زمینه مطالعه ادبیات غرب را برای او فراهم آورد و همین موجب بیدار شدن هرچه بیشتر حس نوخواهی او می شد . این دنیا راه تازه ای پیش پای طبع نیما گشود که ثمره این کاوش در منظومه " افسانه "، نوزاد شعر نو را به آغوش ادبیات ایران بخشید . این اثر که سراغاز شعر نو محسوب می شود ، در سال 1300 در روزنامه " قرن بیستم " میرزاده عشقی منتشر شد ، از این پس، وزن عروضی به شیوه کهن در شعر نیما در هم می شکند ، مصرع ها کوتاه و بلند می شوند و شعر از قافیه فاصله می گیرد .

نیما خود در این باره می نویسد : " در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته می ‌شوند . کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست . من برای بی ‌نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم . هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر می چسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است."

او پیش از " افسانه "،" قصه رنگ پریده " و پس از آن " ای شب " را منتشر کرد . در سال 1317 به عضویت هیئت تحریریه مجله "موسیقی" در آمد و به انتشارمقالات و اشعار خود در آن پرداخت .

سالهای حوالی 1320 اوج شکوفایی شعری او محسوب می شوند ." ناقوس "،" دنیا خانه من است "،" مانلی "،" شهر صبح ، شهر شب " و... از دیگر آثار او هستند . او در سال 1338 پس از بازگشت ازسفری به یوش ، در اثر ابتلا به ذات الریه درگذشت .
 
 

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

ما واقعاً نسل سوخته هستيم

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه 
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم 
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام 
ما چیپس نداشتیم که بخوریم 
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم 
سلطان و شبان و سربداران بهترین فیلم های زندگی  مان بودند
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
نوشابه را فقط در عروسی های می خوردیم
پفک و نان خامه ای نهایت آرزوی مان بودند
سفر به شمال  و مشهد مانند سفر به آنطرف کره زمین بود 
ما خیلی قانع بودیم به خدا  

صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
  
زنها توي فیلمهای تلويزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند  
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد
 
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
.
.
.
.
.
نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند 
و نسلی که دارد با پارتی ها  و رفت و امد شبانه حال می کند
با «فارسی وان» و «فیس بوک» بزرگ می شوند
و جالب كه هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند

ما واقعاً نسل سوخته هستيم، انصافاً